سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار

پایگاه تخصصی شهدا ...

آخرین مطالب ارسالی
نامزد خوشگل من!
عکس های زیبا از جبهه شماره 5
عکس های زیبا از جبهه شماره 3 ویژه از مقام معظم رهبری آقای خامنه
عکس های زیبا از جبهه شماره 3
عکس های زیبا از جبهه شماره 2
[عناوین آرشیوشده]

هنوز دعای بچه‌ها برای چندمین بار ادامه داشت که دیدم آتش دشمن قطع شد. سرم را کمی بالا آوردم و نگاه کردم. دیدم تمامی نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند. آقا مهدی پشت بی‌سیم گریه‌کنان گفت:خوشا به سعادت و لیاقت‌تان که سرباز فرمانده اصلی بودید.

داخل کانال پناه گرفته بودیم. آتش دشمن روی خط مقدم ما در "خرمشهر " فوق العاده شدید بود. هرکس برای تیراندازی سرش را بالا می برد، بلافاصله شهید می شد. کل نفرات زنده و مجروح ما بیست نفر بود. بقیه جام شهادت را عاشقانه سر کشیده بودند. صدای رگبار لحظه ای قطع نمی شد. می دیدم زندگی در یک لحظه مثل پرنده ای می سوزد. در آن لحظه نمی توانستم نام آن پرنده را که در پایان عمر خویش می سوزد و بعد از خاکستر خود دوباره زنده می شود، به یاد بیاورم. تنها حرف "ق " به ذهنم می آمد.
راستش تکان نمی توانستیم بخوریم. راستی که فرمانده بودن چقدر سخت است. وقتی فرمانده نیستی، اضطراب کمتری داری. تلاش می کنی پیش بروی یا جان سالم خویش را در ببری. اما هنگامی که مسئولیت عده ای را به عهده گرفتی به جای تک تک آنها دلشوره داری. به جای هریک از آنها زخمی می شوی و بار اندوه شهادت شان را بر دوش می کشی.
ناگهان بی سیم چی را دیدم که با زحمت خودش را به من رساند.
ـ "آقا مهدی یه! "
" آقا مهدی باکری " وضعیت گردان را از من پرسید. گفتم که بچه ها زیر آتش شدید دشمن یکی بعد از دیگری دارند شهید می شوند. "آقا مهدی " گفت که یک جوری تحمل کنید تا نیروی کمکی برسد.
تماس ما قطع شد. بچه ها گاهی تفنگ هایشان را بی آن که سرشان را بالا بیاورند، روی سرشان می بردند و شلیک می کردند. یک دفعه دیدم زمزمه ای در حال اوج گرفتن است.
" اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن.... "
لب هایم تکان خورد و من نیز به موج دعا پیوستم. هنوز دعای بچه ها برای چندمین بار ادامه داشت که دیدم آتش دشمن قطع شد. سرم را کمی بالا آوردم و نگاه کردم. دیدم تمامی نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند.
ـ "آقا مهدی با شما کار دارند! "
ـ "آقا مهدی! تمامی بعثی ها پا به فرار گذاشتند....! "
آقا مهدی با تعجب پرسید: "جریان چیه!؟ "
گفتیم: بچه ها فرمانده و شفا دهنده اصلی را صدا زدند. آقا امام زمان (عج) همه ما را نجات داد...! "
شنیدم که آقا مهدی پشت بی سیم گریه کنان گفت:
ـ "خوشا به سعادت و لیاقت تان که سرباز فرمانده اصلی بودید! "

*منبع: خاطرات رزمندگان آذربایجان شرقی سایت ساجد

ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس

و با تشکر از مدیریت سایت هیجان : www.haiajan.com




لینک مطلب
 توسط مرتضی فروتن تنها در یکشنبه 89/7/11 ساعت  4:32 عصر نظر



فید خوان rss reader

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز